جدول جو
جدول جو

معنی مهیا شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مهیا شدن
آماده شدن، حاضر شدن، کمر بستن، تهیه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رها شدن
تصویر رها شدن
آزاد شدن، نجات یافتن از قید و بند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ گُ تَ)
نجات یافتن. خلاص گشتن (از قید و بند). (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). آزاد شدن. یله گشتن. (یادداشت مؤلف). طلاق، رها شدن از قید نکاح. (از منتهی الارب). رها شدن زن از شوهر. (ترجمان القرآن) (از دهار) (از تاج المصادر بیهقی) :
گفتم چو نامشان علما بود و کار جود
کز دست فقر جهل چو ایشان رها شدم.
ناصرخسرو.
رها شد از شکم ماهی و شب دریا
به یک سخن چو شنیدیم یونس بن متی.
ناصرخسرو.
ایشان دواند جان و تن دین سوی حکیم
باطل ز حق به حکمت ایشان رها شده ست.
ناصرخسرو.
به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها.
خاقانی.
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت.
سعدی.
دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند
عاجز در آن که چون شود از دست او رها.
سعدی.
، جدا شدن. خلاص یافتن:
چو شب تیره شد قارن رزمخواه
رها شد ز سالار توران سپاه.
فردوسی.
، بیرون شدن. به دررفتن:
کجا بودم اکنون فتادم کجا
عنان سخن شد ز دستم رها.
فردوسی.
تا زلف او به بادصبا آشنا شده ست
از دست دل عنان صبوری رها شده ست.
صائب (از آنندراج).
- رهاشده، طلیق. مطلق. مستخلص. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ کَ دَ)
نامی شدن. مشهور شدن:
علی آن یافت ز تشریف که در روز غدیر
شد چو خورشید درخشنده در آفاق شهیر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ قِ قِ کَدَ)
خلو. خالی شدن. خواء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز من چون به ایشان رسید آگهی
از آواز من مغزشان شد تهی.
فردوسی.
کنون تخت گشتاسب شد زو تهی
بپیچد ز دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ.
فردوسی.
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت.
مولوی.
که خزانه تهی شود و چشم طامع پر گردد. (مجالس سعدی ص 20).
فرومایگی کردم و ابلهی
که این پرنگشت و نشد آن تهی.
سعدس (بوستان).
چو عالم شدن خواهد از ما تهی
گدائی بسی به ز شاهنشهی.
حافظ.
پیمانۀ هر که پر شود خواهد مرد
پیمانۀ من چو شد تهی می میرم.
؟ (از انجمن آرا).
، بی نصیب شدن. عاری شدن. محروم شدن:
ز افسر سر تو از آن شدتهی
که نه مغز بودت نه رای بهی.
فردوسی.
فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد
زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد.
خاقانی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(فِنْ نُ فِ کَ دَ)
برابر شدن. همپایه شدن:
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ دَ)
احاطه کردن. دربرگرفتن، گرد برگرد سطحی برآمدن. در میان گرفتن خطی سطحی را، مطلع و واقف و دانا شدن
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ)
زیاد شدن. افزون شدن. بسیار شدن. اضافه شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کیپانیدن. (ناظم الاطباء). رغبت کردن. میل کردن: به غیر او مایل نمی شوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315) ، کج گردیدن. خمیده شدن:
در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل.
حافظ.
مایل شدن از چیزی، منحرف شدن از تعادلی که قبلاً وجود داشت، همسطحی با آن چیز را از دست دادن:
چنان دو کفۀ سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ خوا / خا دَ)
کشته شدن در راه خدا و در راه خدمت به مدینه. (ناظم الاطباء). کشته شدن در راه خدا یا حقیقتی و هدفی مقدس: در این عهد نزدیک ابومنصور... در حدود عراق شهید شد. (کلیله و دمنه). مکاید حسّاد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 357)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
تعیین شدن. معلوم شدن: تا خادم نیکبخت معین شود. (اوصاف الاشراف ص 9)
لغت نامه دهخدا
پایبند شدن، در بند افتادن دربندشدن، علاقه مند بچیزی شدن، مبادی آداب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معین شدن
تصویر معین شدن
هر نیزیدن، تعیین شدن، بر قرار شدن، معلوم شدن، آشکار گردیدن: (... تا خادم نیکبخت معین شود) (اوصاف الاشراف. 9)
فرهنگ لغت هوشیار
زیوریدن آراسته شدن زینت یافتن آراسته شدن: ولکن تا دفتر بالفاظ ایشان مزین شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریض شدن
تصویر مریض شدن
مریض گردیدن: بیمار شدن بیمارشدن ناخوش گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیط شدن
تصویر محیط شدن
گرد کیدن فرا گرفتن احاطه کردن در بر گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخیر شدن
تصویر مخیر شدن
آزاد کام کردن گزین توانیدن اختیار یافتن مختار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احیا شدن
تصویر احیا شدن
زنده شدن، از سختی شدید رها شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرا شدن
تصویر مبرا شدن
پاک شدن پاک شدن از چفته (چفته اتهام) پولیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بسخن درآمدن تکلم کردن: گویا شود بفر مدیحش مسیح وار طفلی که نارسیده بود بر لبش لبن. (پیغوملک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبا شدن
تصویر هبا شدن
دود شدن، تباهیدن نابود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملی شدن
تصویر ملی شدن
پا ترمش پا ترمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکهیی شدن
تصویر مکهیی شدن
واجب الحج گردیدن، پولدار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رها شدن
تصویر رها شدن
نجات یافتن، خلاص گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
اماده کردن، حاضر کردن، تهیه کردن، ساز کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لغو شدن، باطل شدن، ابطال گردیدن، بی اثر شدن
متضاد: تایید شدن، باب شدن، متداول شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اضافه شدن، افزون شدن، زیاد شدن
متضاد: کاهش یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منقاد گشتن، سربه راه شدن، فرمان بردار شدن، تابع شدن، تسلیم شدن
متضاد: سرکش شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعیین شدن، برقرار شدن، مشخص شدن، معلوم شدن، آشکار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گرفتار شدن، دربند شدن، درقید ماندن، وابسته شدن، پای بند شدن، متعهد شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اقامت گزیدن، ماندگار شدن، متوطن شدن، ساکن شدن، رحل اقامت افکندن، سکونت گزیدن، سکناگزیدن، رخت افکندن
متضاد: مهاجرت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیمارشدن، ناخوش شدن، تب گرفتن، تب داشتن، دردمند گشتن، آهمند شدن
متضاد: شفا یافتن، معالجه شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
در برگرفتن، احاطه کردن
متضاد: محاط شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواهان شدن، طالب شدن، خواستار شدن، طالب شدن، شایق شدن، مشتاق شدن، علاقه مند شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد