نجات یافتن. خلاص گشتن (از قید و بند). (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). آزاد شدن. یله گشتن. (یادداشت مؤلف). طلاق، رها شدن از قید نکاح. (از منتهی الارب). رها شدن زن از شوهر. (ترجمان القرآن) (از دهار) (از تاج المصادر بیهقی) : گفتم چو نامشان علما بود و کار جود کز دست فقر جهل چو ایشان رها شدم. ناصرخسرو. رها شد از شکم ماهی و شب دریا به یک سخن چو شنیدیم یونس بن متی. ناصرخسرو. ایشان دواند جان و تن دین سوی حکیم باطل ز حق به حکمت ایشان رها شده ست. ناصرخسرو. به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها. خاقانی. دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت. سعدی. دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند عاجز در آن که چون شود از دست او رها. سعدی. ، جدا شدن. خلاص یافتن: چو شب تیره شد قارن رزمخواه رها شد ز سالار توران سپاه. فردوسی. ، بیرون شدن. به دررفتن: کجا بودم اکنون فتادم کجا عنان سخن شد ز دستم رها. فردوسی. تا زلف او به بادصبا آشنا شده ست از دست دل عنان صبوری رها شده ست. صائب (از آنندراج). - رهاشده، طلیق. مطلق. مستخلص. (یادداشت مؤلف)
نجات یافتن. خلاص گشتن (از قید و بند). (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). آزاد شدن. یله گشتن. (یادداشت مؤلف). طلاق، رها شدن از قید نکاح. (از منتهی الارب). رها شدن زن از شوهر. (ترجمان القرآن) (از دهار) (از تاج المصادر بیهقی) : گفتم چو نامشان علما بود و کار جود کز دست فقر جهل چو ایشان رها شدم. ناصرخسرو. رها شد از شکم ماهی و شب دریا به یک سخن چو شنیدیم یونس بن متی. ناصرخسرو. ایشان دواند جان و تن دین سوی حکیم باطل ز حق به حکمت ایشان رها شده ست. ناصرخسرو. به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها. خاقانی. دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت. سعدی. دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند عاجز در آن که چون شود از دست او رها. سعدی. ، جدا شدن. خلاص یافتن: چو شب تیره شد قارن رزمخواه رها شد ز سالار توران سپاه. فردوسی. ، بیرون شدن. به دررفتن: کجا بودم اکنون فتادم کجا عنان سخن شد ز دستم رها. فردوسی. تا زلف او به بادصبا آشنا شده ست از دست دل عنان صبوری رها شده ست. صائب (از آنندراج). - رهاشده، طلیق. مطلق. مستخلص. (یادداشت مؤلف)
خلو. خالی شدن. خواء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز من چون به ایشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی. فردوسی. کنون تخت گشتاسب شد زو تهی بپیچد ز دیهیم شاهنشهی. فردوسی. سر نامداران تهی شد ز جنگ ز تنگی نبد روزگار درنگ. فردوسی. ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت. مولوی. که خزانه تهی شود و چشم طامع پر گردد. (مجالس سعدی ص 20). فرومایگی کردم و ابلهی که این پرنگشت و نشد آن تهی. سعدس (بوستان). چو عالم شدن خواهد از ما تهی گدائی بسی به ز شاهنشهی. حافظ. پیمانۀ هر که پر شود خواهد مرد پیمانۀ من چو شد تهی می میرم. ؟ (از انجمن آرا). ، بی نصیب شدن. عاری شدن. محروم شدن: ز افسر سر تو از آن شدتهی که نه مغز بودت نه رای بهی. فردوسی. فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد. خاقانی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
خلو. خالی شدن. خواء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز من چون به ایشان رسید آگهی از آواز من مغزشان شد تهی. فردوسی. کنون تخت گشتاسب شد زو تهی بپیچد ز دیهیم شاهنشهی. فردوسی. سر نامداران تهی شد ز جنگ ز تنگی نبد روزگار درنگ. فردوسی. ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت. مولوی. که خزانه تهی شود و چشم طامع پر گردد. (مجالس سعدی ص 20). فرومایگی کردم و ابلهی که این پرنگشت و نشد آن تهی. سعدس (بوستان). چو عالم شدن خواهد از ما تهی گدائی بسی به ز شاهنشهی. حافظ. پیمانۀ هر که پر شود خواهد مرد پیمانۀ من چو شد تهی می میرم. ؟ (از انجمن آرا). ، بی نصیب شدن. عاری شدن. محروم شدن: ز افسر سر تو از آن شدتهی که نه مغز بودت نه رای بهی. فردوسی. فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد. خاقانی. رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
کیپانیدن. (ناظم الاطباء). رغبت کردن. میل کردن: به غیر او مایل نمی شوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315) ، کج گردیدن. خمیده شدن: در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. حافظ. مایل شدن از چیزی، منحرف شدن از تعادلی که قبلاً وجود داشت، همسطحی با آن چیز را از دست دادن: چنان دو کفۀ سیمین ترازو که این کفه شود زان کفه مایل. منوچهری
کیپانیدن. (ناظم الاطباء). رغبت کردن. میل کردن: به غیر او مایل نمی شوم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315) ، کج گردیدن. خمیده شدن: در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. حافظ. مایل شدن از چیزی، منحرف شدن از تعادلی که قبلاً وجود داشت، همسطحی با آن چیز را از دست دادن: چنان دو کفۀ سیمین ترازو که این کفه شود زان کفه مایل. منوچهری
کشته شدن در راه خدا و در راه خدمت به مدینه. (ناظم الاطباء). کشته شدن در راه خدا یا حقیقتی و هدفی مقدس: در این عهد نزدیک ابومنصور... در حدود عراق شهید شد. (کلیله و دمنه). مکاید حسّاد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 357)
کشته شدن در راه خدا و در راه خدمت به مدینه. (ناظم الاطباء). کشته شدن در راه خدا یا حقیقتی و هدفی مقدس: در این عهد نزدیک ابومنصور... در حدود عراق شهید شد. (کلیله و دمنه). مکاید حُسّاد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 357)
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)
اگرای گراییدن، کج شدن خمیدن میل کردن رغبت کردن گراییدن، کج شدن منحنی گشتن (ایهام بدو معنی)، در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل. (حافظ. 209)